جدول جو
جدول جو

معنی گله دون - جستجوی لغت در جدول جو

گله دون(گَ لَ دِ هْ)
دهی است از دهستان اندرود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 2500گزی شمال خاوری ساری واقعشده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 365 تن است. آب آنجا از رود خانه تجن تأمین میشود. محصول آن برنج، توتون، سیگار، پنبه، غلات، صیفی و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
گله دون
از توابع اندرود منطقه ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گله بان
تصویر گله بان
شبان، چوپان، نگهبان گله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گله دار
تصویر گله دار
صاحب گله، کسی که گلۀ گوسفند دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
قلک، قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله برای مثال خانۀ غولند بپردازشان / در غله دان عدم اندازشان (نظامی۱ - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی عمید
(گَ لَ / لِ / گ لْ لَ / لِ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش کنگان شهرستان بوشهر که حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال به دهستان علامرودشت، از جنوب به دهستانهای ثلاث و مالکی و آل حرم و تمیمی، از باختر به دهستانهای جم و ثلاث و از خاور به دهستانهای وراوی و علامرودشت. این دهستان تقریباً در خاور بخش واقع گردیده و هوای آن گرم مالاریایی و آب مشروب و زراعتی آن از چاه و قنات است. محصولات آنجا عبارتند از غلات، خرما، پیاز و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 26 آبادی تشکیل شده و مرکز آن قریۀ گله دار است. ساکنان دهستان در حدود 3900 تن میباشند. قرای مهم آن عبارتند: ازفال، دارالمیزان، مهر، ده نو، اسیر و ارودان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و در فارسنامه ناصری چنین آمده است: در قدیم آنرابلوک فال میگفتند از گرمسیرات فارس در جنوبی شیراز است. درازای آن از ده شیخ تا قریۀ پس رودک سی وچهار فرسخ. پهنای آن از دو فرسخ و نیم نگذرد. محدود است ازجانب مشرق و شمال به نواحی لارستان و بلوک علامرودشت و بلوک اسیر و از طرف مغرب به نواحی لارستان و بلوک علامرودشت و بلوک اسیر و از طرف مغرب به نواحی دشتی و بلوک کنگان و از سمت جنوب به بلوک سالکی. بیشتر کشت و زرع و نخلستان این بلوک دیمی است و بعض از دهات آن از آب چشمه و قنات زراعت کنند. محصولش گندم و جو و تنباکوی این بلوک بعد از تنباکوی لارستان از همه جای فارس بهتر است و بیشتر آنرا از آب گاوچاه بعمل آورندو آبهای جاری و آب چاه این بلوک اندک شور و ناگوار است و معیشت اهالی آن از آب باران که در برکه ها جمع شود باشد و مردمان فرومایه به آب چاه و جاری گذران کنند و شکار این بلوک بز و پازن و آهو و کبک و تیهو ومرغ کبک انجیر و کبوتر و بلدرچین و دراج و در زمستان هوبره و چاخرق است. از نواحی گله دار تا دریای فارس از پنج فرسخ نگذرد و در قدیم نام این نواحی بلوک فال بود که در اصل پال است و قصبۀ آنرا نیز فال می گفتند و اکنون از آن قصبه دهی در میانه خرابه ها باقی است و آنرا نیز فال گویند و علما و بزرگان از این قصبه برخاسته اند... (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 258)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ)
دهی است از دهستان سارال بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج که در 12000گزی باختر دیواندره و 4000گزی شیخ صدر واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 130 تن است. آب آنجا از رود خانه قزل تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ / گَلْ لَ / لِ زَ)
دهی است از بخش جالق شهرستان سراوان که در 6000گزی جنوب جالق و 4000گزی خاوری راه فرعی سراوان به جالق واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 100 تن است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت است. این ده راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ)
درد گلو. (برهان) (آنندراج). سرفه. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). از این بیت معلوم می شود غیر سرفه است که میرذوقی گفته است همانا درد گلو را گفته اند. (آنندراج) :
سرفه گر باشدت و گر گله دوست
حق شفا میدهد مکن گله دوست.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ دُ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 42هزارگزی شمال خاوری ایذه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 218 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ / گَلْ لَ / لِ)
نگهبان گله و شبان. (آنندراج). چوپان:
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
چوبی بزرگ به رسم گله بانان به دست گرفته. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 34)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دارندۀ گله. آنکه گله را محافظت کند:
گله دار و چوپان همه کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد.
فردوسی.
آنکه گوسفندها را نگاهداری کند بمنظور پرورش و ازدیاد. نگاهبان گله. و رجوع به گله داری شود:
گله دار اسبان من پیش توست
خداوند اسبان بتن خویش توست.
فردوسی.
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده به خواب.
فردوسی.
گله داران بجستند و جان را گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرودآمده و گاوان بدانجا بداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ بَ)
دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند که در 24هزارگزی شمال باختری مرند و 9هزارگزی راه شوسۀ مرند به خوی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 790 تن میباشد. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، کرچک، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ / لِ)
بیدمشک را گویند و عربان بهرامج خوانند. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
نام موضعی به سدن رستاق مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 80 و 125)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
محلی است به سپاهان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
سلّه که زنان در آن گاله و ریسمان نهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دود کوره:
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه دود زردم و همواره سرف سرف،
کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
در لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال ص 245 از قول کسائی چنین آمده:
بی گاه و دود زردم و هموار سرف سرف
لغت نامه دهخدا
(گِ لَ / لِ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی که در 6500گزی جنوب خاوری شاهپور و در مسیر راه ارابه روزین دشت واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 600 تن است. آب آنجا از رود خانه زولا تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و میتوان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ گُ)
کلاه دوز. دوزندۀ کلاه. آنکه کلاه دوزد. آنکه شغل وی دوختن و ساختن کلاه باشد:
چون سوزن باریک تو سازیم تن خویش
ای ماه کله دوز کله بر تن ما دوز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ وِ)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 21هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز، کنار راه مالرو فیروزآباد به گیودز پائین واقع شده است. هوای آن معتدل و دارای 172 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر. واقع در 42هزارگزی باختر برازجان و کنار رود خانه شور با 150 تن سکنه. آب آن از چاه وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ / لِ غَ لَ / لِ)
انبار غله. (ناظم الاطباء) :
صحبت چو غله نمی دهد باز
جان در غله دان خلوت انداز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غُلْ لَ / لِ / غُ لَ / لِ)
کوزه ای را گویند که سر آن را به چرم خام بگیرند و در میان آن سوراخی کنند، و راهداران و تمغاچیان دارند تا زری را که از مردم بستانند در میان آن کوزه بیندازند، و در بعضی مزارات و بقعه ها مجاوران و خادمان مثل کوزه دارند و زری را که مردمان به طریق نذر بیاورند در آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی غلک است و آن کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن چرم کنند و تمغاچیان و راهداران و قماربازان و غیرهم زری که از مردم گیرند در آن ریزند، و با ثانی غیر مشدد هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). غولک دان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). غلّک. قلک، به معنی زمین و گورستان نیز آمده است. (انجمن آرا). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ)
از دههای فرح آباد مازندران است. (سفرنامۀ رابینو ص 120 انگلیسی و ص 161 بخش فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گله بان
تصویر گله بان
نگهبان گله و شبان
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب گله (گوسفندو غیره) آنکه گله رانگهبانی کند و پرورش دهد: گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده و گاوان بدانجا بداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله دوست
تصویر گله دوست
درد گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله موش
تصویر گله موش
بیدمشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاله دان
تصویر گاله دان
سله ای که زنان در آن گاله و ریسمان نهند
فرهنگ لغت هوشیار
پر خو هم آوای پرتو فاکون (گویش گیلکی) کنور چاشگاه غول غوله غلک پارسی است غولک انبار غله. یا غله دان عدم. زمین ارض. کوزه ای که سر آن را بچرم خام گیرند و در میان آن سوراخی کنند و پول درآن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله دار
تصویر گله دار
((گَ لَّ یا لُِ))
دارنده گله (گاو و گوسفند و غیره)، آن که گله را نگهبانی کند و پرورش دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی معین
چوپان، راعی، شبان، گله چران
فرهنگ واژه مترادف متضاد